حامی به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست و پنجم
زمان ارسال : ۳۷۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 15 دقیقه
روز بعد با افکاری مغشوش روانهی شرکت شد تا کلید را از پدرش تحویل بگیرد. تا رسیدن به شرکت، به بیماری رامین فکر میکرد و نهایتاً وقتی در ماشین را بست و وارد شرکت شد، بین رفتن و ماندن دو دل مانده بود... دم در آسانسور، با آقای آرمان، پدر سلدا رو به رو شد. سلام کرد و با او احوالپرسی کرد. در میان صحبتها بیاختیار پرسید:
ـ حال دخترخانمتون چطوره؟
جواب آرمان او را نگران کرد: