پارت هفده :

فصل 9
روز جمعه بود. نیکی تک و تنها روی مبل بزرگی نشسته بود و با خودش حرف می‌‌زد: «مینا جونم چه‌‌قدر نامرده! حالا چی می‌‌شد منم با خودش می‌‌برد خونه‌‌ی دوستش؟ اصلاً این مادر و پسر خیلی تودار و مرموزن و هیچی به آدم نمی‌‌گن.»
و با رنجیدگی فکر کرد: «انگار من غریبه‌‌ام!» صدایی از درونش برخاست: «خب هستی دیگه!» لجش گرفت و به خودش جواب داد: «اون‌‌قدرم غریبه‌‌ نیستم!» پاهایش را جمع

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۶۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • محیا

    10

    خوبه

    ۱ سال پیش
  • سوگند

    01

    بیچاره مینا

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.