حامی به قلم راضیه نعمتی
پارت هفده
زمان ارسال : ۳۷۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 16 دقیقه
فصل 9
روز جمعه بود. نیکی تک و تنها روی مبل بزرگی نشسته بود و با خودش حرف میزد: «مینا جونم چهقدر نامرده! حالا چی میشد منم با خودش میبرد خونهی دوستش؟ اصلاً این مادر و پسر خیلی تودار و مرموزن و هیچی به آدم نمیگن.»
و با رنجیدگی فکر کرد: «انگار من غریبهام!» صدایی از درونش برخاست: «خب هستی دیگه!» لجش گرفت و به خودش جواب داد: «اونقدرم غریبه نیستم!» پاهایش را جمع
محیا
10خوبه