قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت هفتم :
مهمانها را تا دم در حیاط بدرقه کردند. به همین راحتی من شدم نشان کرده عزت الله خان ژاندارم.
خواستگارها که رفتند، ننهام سریع نقل و شیرینیها را برد و توی پستو پنهان کرد. زنهای همسایه و خالهها و زنداییها ریختند توی خانهمان. انگشتر بزرگم را دست به دست کردند و به به و چه چه گفتند. خودم هم از دیدن انگشتر و پارچه چادری ذوقزده شده بودم. از فکر اینکه فردا برایم رخت و لباس میخرند، د
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۵۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
به زودی نسخهی ... رو ایجاد میکنیم
۱ سال پیشالناز
00قلمت پایدار 😍😍😍
۱ سال پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
سپاسگزارم
۱ سال پیشاسرا
00هرنظرخواستم بدم پاک کردم تنهامیگم 😁😁😁😁👍👍
۱ سال پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
زنده باشید. ❤❤❤
۱ سال پیش
نسترن
10رمانتون زیباست ،فقط یکم اگه طولانی تر باشه بهتره.❤