پارت هفتم :

مهمان‌ها را تا دم در حیاط بدرقه کردند. به همین راحتی من شدم نشان کرده عزت الله خان ژاندارم.
خواستگارها که رفتند، ننه‌ام سریع نقل و شیرینی‌ها را برد و توی پستو پنهان کرد. زن‌های همسایه و خاله‌ها و زندایی‌ها ریختند توی خانه‌مان. انگشتر بزرگم را دست به دست کردند و به به و چه چه گفتند. خودم هم از دیدن انگشتر و پارچه چادری ذوق‌زده شده بودم. از فکر اینکه فردا برایم رخت و لباس می‌خرند، د

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۵۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نسترن

    10

    رمانتون زیباست ،فقط یکم اگه طولانی تر باشه بهتره.❤

    ۱ سال پیش
  • آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان

    به زودی نسخه‌ی ... رو ایجاد می‌کنیم

    ۱ سال پیش
  • الناز

    00

    قلمت پایدار 😍😍😍

    ۱ سال پیش
  • آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان

    سپاس‌گزارم

    ۱ سال پیش
  • اسرا

    00

    هرنظرخواستم بدم پاک کردم تنهامیگم 😁😁😁😁👍👍

    ۱ سال پیش
  • آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان

    زنده باشید. ❤❤❤

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.