پارت پنجاه و یکم

زمان ارسال : ۲۵۱ روز پیش

امیرسام با قدم‌های تندش طول خیابان را وجب کرده بود.در مقابل‌ چشم‌های سرگرد رژه می‌رفت و زیر لب به زمین و آسمان ناسزا می‌گفت.سرگرد که به درختی تنومند تکیه داده بود گفت

_کلافه شدم از بس اینجا رژه رفتی!

_دِ آخه من نمیفهمم.چطور اون حروم لق ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید