حامی به قلم راضیه نعمتی
پارت شانزده :
ـ لازم نکرده! همین مونده ببرمت بیمارستان یه آبروریزیام اونجا راه بندازی.
نیکی بیاهمیت به حرف پیمان با عجله به اتاقش رفت و حاضر شد. ساعتی بعد آنها در نیمکت بیمارستان کنار هم نشسته بودند و پیمان با حالتی سرزنشآمیز به نیکی نگاه میکرد. نیکی سرش را زیر گرفته بود و نمیتوانست به چشمان پیمان نگاه کند.
ـ هنوز وقتی یاد اون جیغهای وحشتناکت میافتم تنم میلرزه
Zarnaz
00عالیییی بود مرسی😘