آخرین گلوله به قلم نیلوفر سامانی
پارت چهل و پنجم
زمان ارسال : ۴۱۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
پرتوهای خورشید،خود را از پنجره مهمان اتاق دختر کرده بودند.با صدای تقتق ،در اتاق را گشود که با دسته گلی مواجه شد.بردیا سرش را از پشت گلها بیرون آورد.
_صبحت بخیر .نمیدونستم چهگلی دوست داری برای همین برات از هر گلی خریدم.
خندهای گن ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
آزاده دریکوندی
30خدا ازت راضی باشه عمو ثامر... ولی نمی دونم دُم خروست رو باور کنم یا قسم حضرت عباست رو...🤣🤣🤣