سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سوم
زمان ارسال : ۴۱۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
به سالن که برگشتم عمو تنها نشسته بود و اخبار میدید. مادر و زنعمو توی اشپزخانه پچپچ میکردند با ورود من ساکت شدند.انگار داشتند یک حقیقت را ناشیانه پنهان میکردند.
مادر از جا بلند شد و در قابلمهی برنج را برداشت. سرش را عقب کشید تا بخار به صورتش نزد. با قاشق برنجی برداشت و گفت:
_ دخترم ماشالله آشپزیش حرف نداره.
داشت برای کدبانو بودن من بازارگرمی میکرد. چندباری دیده بودم ت
فاطمه
00خوب بود