حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت چهارم :
_ اوهوی، نداشتیم! اون پسرعمهی نرهغولته!
وصال با دلی پر، پشتچشم نازک کرد: «بعدِ عمری اینو گل گفتی.»
_ نمیدونی داشتم میاومدم چی دیدم! یارو رو با بغلت هوایی کردی. همچین شونهش رو نوازش می-کرد و لبخند میزد، نگو و نپرس!
سپس از ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مهسا
10چقدر قشنگه این داستان. کاش زودتر شروعش می کردم. ممنون از نویسنده.