حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت پنجم :
وصال موبایلش را روشن کرد تا احوال مادرش و برادرش و اوضاع اهالی باغ را بپرسد، اما تماس زودهنگام پدرش مانع شد. خیره به موبایل، جوابش را نداد. نه از ترس؛ درحال سنجیدن شرایط بود. موبایل مجدد زنگ خورد. پدرش هم دستبردار نبود. سکوت و دست از صبحانه کشیدن ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مریم
00قصه قشنگیه. داستان پردازی نویسنده خیلی خوبه