حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت دوم :
با دوستش تماس گرفت و خبر حرکتش را داد. قصد داشت چند روزی به شمال برود و از تهران و هوای آلودهاش و مردان زورگویی خانوادهاش دور شود، بلکه آرامش یابد. همانوقت موبایلش زنگ خورد. اسم وحید روی صفحهی آن نقش بست. پوزخند زد. پدرش هیچوقت سراغش را نمیگرف ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مهسا
10کمربندا رو ببندین دوستان که قراره بریم تو دل قصه و کلی خوش بگذرونیم😊