بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و شصت و هشتم
زمان ارسال : ۳۴۲ روز پیش
ماشین پس از یک ساعت، رو به روی خانهای که چراغهایش سو- سو کنان چیره بر تاریکی کوچهی خلوت شده بود، متوقف شد. آنتوان گفت:
- رسیدیم قربان!
پدر دستی به ته ریشش کشید و عینک گردش را از جیبش درآورد. جلوی چشمش گرفت و با دقت ویلا را بررسی کر ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما