زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و سی و هشتم
زمان ارسال : ۲۱۷ روز پیش
استفان سرش را سمت لاریسا برگرداند و منتظر خیرهاش شد اما لاریسا توان نگاه کردن توی چشمهایش را نداشت.
انگشتهایش را در هم قفل کرد و به آنها خیره شد.
- میدونی ایوان چرا من و دزدید؟
- چرا؟
لاریسا آب دهانش را قورت داد و چشمهایش را بست.
به زبان آوردنش سختترین کار دنیا بود، سختتر از دو هفتهای که همراه یک قاتل توی یک خانه زندگی میکرد.
- اون... عاشقم شده بود.
م
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
ناشناس
00حاجی اونجا که ایران نیست اونا منطقی رفتار میکنن
۷ ماه پیشآمنه آبدار | نویسنده رمان
کاری به ایران بودن یا نبودنشون نداره همه چیز بر میگرده به اینکه استفان، ایوان رو یه آدم کثیف میدونه و سر نگران شدن هم بیمنطق شده.
۷ ماه پیشرویا
22خب خداراشکر دعوا کردن. حالا طلاق بگیرید که لاریسا بره به ایوان🤣
۷ ماه پیش
فرهود
30البته اگه زنی شوهرم رو بغل کنه و من بدونم اون زن عاشق شوهرمه قطعا ناراحتی اسمش بی منطقی نمیشه ناشناس جان...!