پارت دویست و سی و هفتم

زمان ارسال : ۲۱۸ روز پیش

ایوان حواسش سرجایش نبود که با فریاد استفان به خودش بیاید.
تنها چیزی که می‌دانست این بود که به آغوش او احتیاج داشت.
لاریسا با عجز نالید: ایوان ولم کن.
بار دیگر که صدای فریاد استفان بلند شد، لاریسا تمام وجودش را ترس گرفت.
سربازی داخل سلول شد و محکم ایوان را با سر تفنگ بزرگش کنار زد.
لاریسا محکم روی زمین افتاد و صدای ناله بیچاره و خفه‌ ایوان که بلند شد، تمام وجودش از غم سوخ

727
380,612 تعداد بازدید
1,202 تعداد نظر
246 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • کژال

    10

    این رمان فوق العادست ممنون نویسنده جون کاشکی در اخر لاریسا با ایوان باهم باشن

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید