زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و سی و هفتم
زمان ارسال : ۲۱۸ روز پیش
ایوان حواسش سرجایش نبود که با فریاد استفان به خودش بیاید.
تنها چیزی که میدانست این بود که به آغوش او احتیاج داشت.
لاریسا با عجز نالید: ایوان ولم کن.
بار دیگر که صدای فریاد استفان بلند شد، لاریسا تمام وجودش را ترس گرفت.
سربازی داخل سلول شد و محکم ایوان را با سر تفنگ بزرگش کنار زد.
لاریسا محکم روی زمین افتاد و صدای ناله بیچاره و خفه ایوان که بلند شد، تمام وجودش از غم سوخ
کژال
10این رمان فوق العادست ممنون نویسنده جون کاشکی در اخر لاریسا با ایوان باهم باشن