زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و سی و ششم
زمان ارسال : ۲۱۹ روز پیش
لاریسا از حرفهای ایوان در حضور سربازها معذب شد.
هنوز چیزی نگفته بود که ایوان پوزخندی زد.
- برای آزادی اون نیمه دیگهت میجنگی؟
نگاه جدیاش را به نگاه متعجب سرباز دوخت.
- ببرینش.
ایوان تک خندهای کرد که پر از غم بود و شاید به جای یک گریه طولانی...
غرورش از تک و تا نمیافتاد و هربار با سردی چشمهایش و پوزخند و خنده، غم را کنار میزد.
به سلول تاریک منتقلش کردند.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
سیتا
00واسه خارجی ها که چیزی نیست