پارت دویست و سی و ششم

زمان ارسال : ۲۱۹ روز پیش

لاریسا از حرف‌های ایوان در حضور سربازها معذب شد.
هنوز چیزی نگفته بود که ایوان پوزخندی زد.
- برای آزادی اون نیمه دیگه‌ت می‌جنگی؟
نگاه جدی‌اش را به نگاه متعجب سرباز دوخت.
- ببرینش.
ایوان تک خنده‌ای کرد که پر از غم بود و شاید به جای یک گریه طولانی...
غرورش از تک و تا نمی‌افتاد و هربار با سردی چشم‌هایش و پوزخند و خنده، غم را کنار می‌زد.
به سلول تاریک منتقلش کردند.

727
380,467 تعداد بازدید
1,202 تعداد نظر
246 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سیتا

    00

    واسه خارجی ها که چیزی نیست

    ۷ ماه پیش
  • parnia

    10

    چی میشه یعنی اخرش😐😐😐

    ۷ ماه پیش
  • ۰۰۰

    00

    یا ابولفضل 😳

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید