بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و شصت و سوم :
دو روز بعد، ترور بالاخره هوشیار شد و توانست پلکهای سنگین شدهاش را باز کند. ساتی، سرش را روی تخت نرم گذاشته و به همراه ملحفهای که توماس رویش انداخته بود، در خوابی عمیق به سر میبرد. هر از گاهی نالهای میکرد و اخمهایش یکدیگر را به آغوش میکشیدند. ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما