پارت سی و یکم :

قاشق را نخورده پایین آورده و خواستم جوابش را بدهم که اِلیاس با ابروهایی درهم رو به مادرش گفت:

- مامان. لطفا...!

زن‌عموچشم غره‌ای رفت.

- چیه؟ مگه دروغ میگم؟

سودا رو به اِلیاس کرد و با پوزخندی بر روی لب گفت:

- دفاع نکن داداش... آها...

سپس نگاهی به من و سوگند انداخت، از جایش بلند شد و رو به من کرد.

- این لباس‌ها دیگه برای من کهنه شده. شما

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۹۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آزاده دریکوندی

    10

    من فکرم درگیره ببینم لباسا چه شکلی بودن🫠

    ۱ سال پیش
  • محدثه کمالی | نویسنده رمان

    کوتاههههههه🥸🫤 یقه باززززز🤣😵‍💫

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.