ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت سی و یکم :
قاشق را نخورده پایین آورده و خواستم جوابش را بدهم که اِلیاس با ابروهایی درهم رو به مادرش گفت:
- مامان. لطفا...!
زنعموچشم غرهای رفت.
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟
سودا رو به اِلیاس کرد و با پوزخندی بر روی لب گفت:
- دفاع نکن داداش... آها...
سپس نگاهی به من و سوگند انداخت، از جایش بلند شد و رو به من کرد.
- این لباسها دیگه برای من کهنه شده. شما
آزاده دریکوندی
10من فکرم درگیره ببینم لباسا چه شکلی بودن🫠