مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و نهم
زمان ارسال : ۴۴۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
افرا نگاهش را به شیشهی مقابل دوخت که باران پر سروصدا روی آن میبارید. با لبهایی لرزان جواب داد:
- اذیتم میکرد. خیلی اذیتم میکرد. مست بود... مثل دیوونهها افتاده بود به جونم و میگفت...
شرم کرد مابقی حرفش را بزند. لبهایش را به داخل جمع کرد و بر هم فشرد. فرحان اما منتظر بود و نگاهش میکرد. مابقی ماجرا را میتوانست حدس بزند. سکوت دخترک را که دید با تردید پرسید:
- با چی زدیش؟ ک
بهاری
10چه پارت قشنگی بود 😍😍😍 کاش بهمن نمرده باشه💔