زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و بیست و هشتم
زمان ارسال : ۲۳۵ روز پیش
لاریسا کمی بدون حرف خیرهاش شد، کمی رو شدن این واقعیتها برایش سخت بود.
امروز چیزهای زیادی در مورد ایوان فهمیده بود و هضم همه اینها با هم برایش راحت نبود.
کمی سر جایش جابه جا شد.
- ببین من مطمئنم اون با یکی حرف میزد، به من گفت مامانم اینجا هست.
لوویس لبش را با زبان تر کرد.
- و تو فکر نمیکنی دروغ گفته باشه؟
- اون به آنابت میتونه دروغ بگه ولی برای من دلیلی نداشت. نم
فاطی
10بعد مدت ها اومدم و با خوندن هر پارت برگانم بیشتر از قبل ریخت 😧💔محشره این رمااان😍😍خسته نباشی آمنههههههه😃😍♥️