پارت سی و یکم

زمان ارسال : ۴۲۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه

*****

دسته گلی که در دست داشت را در آغوش مادربزرگش گذاشت و گفت:

- عزیز جون نمی‌خوای بهم نگاه کنی؟

قمرالملوک خیلی سرد پاسخ داد:

- ندیدمت مگه؟!

فرهاد کنارش نشست و دست چروکیده‌ی مادربزرگش را در دست گرفت و گفت:

- ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید