طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت هجده
زمان ارسال : ۱۳۰۴ روز پیش
مهدخت نگاهش را از بهزاد میدزدید و زیر لب آهسته خداحافظی کرد. از اتاق بیرون آمد و بیمارهایی که در سالن انتظار مطب بودند کنار گوش یکدیگر پچ پچ میکردند و نگاههای ملامتوار و تحقیرآمیزشان را به دخترک دوخته بودند. دیگر به این نگاهها عادت کرده بود و بیتوجه به آنها از مطب بی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آتوس
10هعییییییی مهدخت بیچاره . احساسشو کاملا درک می کنم . اینجور وقتا آدم حس اضافی بودن می کنه و دلش می خواد همه رو از شر خودش خلاص کنه .