طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت هفده
زمان ارسال : ۱۳۰۵ روز پیش
مهدخت نگاه از خواهرش گرفت، تا جلوی در رفت و باز برگشت. پریدخت هنوز ایستاده بود و نگاهش میکرد. آهسته گفت:
- خداحافظ...
از خانه بیرون رفت و در را بهم کوبید. با قدمهای تند و بلند ، راهی بیهدف و بدون مقصد را در پیش گرفته بود. بند کیف در دستش فشرده میشد و دستهایش خیس از عرق
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آنیا
03نکنه بهزاد و سیاه دخت عاشق هم شن 😐😐😐😐
۴ سال پیشنرگس
80وای خدایا چجوری روش شد اون حرفارو بزنه کاش داداش نسیم یا چمیدونم کیوانی کسی عاشق مهدخت میشد
۴ سال پیشهستی
60😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐چرا اینطوری شد 😐😐😐😐💔
۴ سال پیشSahar
۱۵ ساله 130اه مهدخت تو روحت با این حرفات اصلا نباید بهزاد می دیدتش
۴ سال پیشحاتم
77اشکال نداره سحر جون تو خودتو کنترل کن فسارت نره بالا رو دستمون میمونی
۴ سال پیشنفس
72😑😑😑😐ینی شما چه گیری به این سحره بدبخت دادی😉رمانت عالیههههههه نگارررر جووون😊
۴ سال پیشرهایی
130چقدر باید یه خانواده بد باشه که یه دختر جوون به یه پیرمرد بگه عقدش کنه؟واقعا باعث تاسفه با این نوع افکار و برخورد با زنا تو کشورمون
۴ سال پیشداروین
111اسمش بجای مهدخت باید سیاه بخت دخت می بود😹بیشتر بهش میاد
۴ سال پیشعسل
۱۵ ساله 131😑😑😑😑😑😑بیا آقا چرا یه دختر باید انقدر بدبخت باشه که مجبور بشه به یه مرد یگه منو عقد کن اه
۴ سال پیشZarnaz
۱۷ ساله 40عالیییییی💜😍😘
۴ سال پیش.
70من فقط حدس زده بودم که عقد میکنن ولی اون پیشنهاد از طرف مهدخت باشه رو نه
۴ سال پیشبنده خدا
160بی صبرانه منتظر پارتای بعدم😑 ولی خدایی مهدخت خجالتی چطور اینا رو ب زبون اورد فکر کنم بعدم می فهمه چی گفته و از خجالت آب میشه و این اقا بهزاد هم خیلی خوبه😊
۴ سال پیش
السا
۱۲ ساله 30نباید مهدخت به حرف دکتره گوش می کرد باید فرار می کرد. اه 🤧🤧