سودا به قلم آزاده انصاری
پارت هفده :
فصل هشتم
از زبان سودا
از هیجان زیاد یه لحظه ام خواب به چشمام نیومده بود و کل دیشب داشتم به رفتنمون فکر میکردم
قبل از اینکه ساعتم زنگ بزنه، بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و حاضر شدم... چمدونم رو بسته بودم و فقط مونده بود چند تا خرده ریز که بردارم
دفترچه ی خاطرات و قاب عکس خونوادگیمون رو از روی پاتختی برداشتم... عاشق این عکس بودم که چند سال پیش با آنا و آتا تو سفر شمال،
مطالعهی این پارت کمتر از ۲۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۵۳۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.