سودا به قلم آزاده انصاری
پارت هجده :
فصل نهم
از زبان سودا
چند روزی از رفتن آنا و آتا میگذشت و فردا اولین روز دانشگاهمون بود... تو این چند روز اصلا از نیلوفر خبر نداشتم و همه ی فکرم پیشش بود که چرا دچار افسردگی شده و خودم رو لعنت میکردم که چرا یه شماره ازش نگرفته بودم
وسایلم رو تو کوله پشتیم جا دادم و خوابیدم... تازه چشمام گرم شده بود که، صدای گیتاری که از بیرون میومد، خوابم رو پروند... وقتی یکمی هوشیار شدم منبع صدا رو
مطالعهی این پارت حدودا ۳۰ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۰۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.