مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و ششم
زمان ارسال : ۴۷۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
افرا کولهاش را محکم در بغلش فشرد. قدمی به عقب برداشت و بیدرنگ روی پاشنهی پا چرخید و پا به فرار گذاشت اما زیاد دور نشده بود که پایش روی یخهای کنار پیادهرو لغزید و با صورت روی زمین افتاد. بهمن نفسزنان بالای سرش ایستاد و یقهاش را از پشت چنگ زد.
- لعنتی... چرا فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟
بازوی دخترک را گرفت و بلندش کرد که فریاد دردمند افرا در کوچه پیچید.
- آی پام...