مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و پنجم
زمان ارسال : ۲۵۸ روز پیش
افرا بیآنکه ذرهای عقب بکشد یا بترسد، انگشتاشارهاش را زیر چانهی فرحان برد و تیز به چشمانش نگاه کرد.
- ببین زردنبو... مدل حرف زدنم همینه! در ضمن... واسه ادای دین به طاهاخان دنبال یه سوژهی دیگه بگرد جناب، ما راستِ کارِت نیستیم. حالیته؟
در ماشین را باز کرد و مقابل نگاه خشمگین و مات فرحان، پیاده شد. کولهاش را روی دوش جابهجا کرد و سمت پیادهرو رفت. مسیر زیادی تا پارکی که پات
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.