مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و سوم
زمان ارسال : ۲۶۵ روز پیش
صدای باز و بسته شدن در، توجهاش را جلب کرد. لبخندی تصنعی زد و گفت:
- دیدی الکی جو میدی! اومدش.
بلافاصله سمت در رفت. گندم سر از زیر پتو بیرون آورد و نگاه میکرد. دخترک در را باز کرد که با دیدن بهمن، خشکش زد. یاسی کنارش ایستاده بود و قدمی عقبتر از بهمن، پشتش پناه گرفته بود. اخمهای افرا در هم گره خورد.
- خیر باشه... این وقت شب، این طرفا!
بهمن از مقابل یاسی کنار رفت و با اشارهی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.