زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و نوزده
زمان ارسال : ۲۹۲ روز پیش
ایوان چانهاش را به تندی رها کرد.
- بهت نگفتم به فکر ونسا باش؟
لاریسا چنگی توی موهایش زد.
صورتش خیس از اشک شده و موهایش به صورتش چسبیده بودند.
با صدایی مرتعش فریاد کشید: تو فکر میکنی میتونی با ونسا همیشه کنترلم کنی که من چنین فرصتهایی رو از دست بدم، خودت گفتی که ونسا رو نمیکشی، بهش آسیب نمیزنی چون انقد عوضی نیستی!
ایوان پوزخند عصبی زد.
- من انقد عوضی نیستم ولی
........
20هیچی رفت ده روز دیگه پارت بعدی🫤