زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و هجده
زمان ارسال : ۲۹۳ روز پیش
- میفهمم اما تو هم یه چیزی رو بدون!
اخم کرد و جدی به چشمهای لاریسا زل زد.
- اینکه به خاطر خواستههات رنگ عوض کنی، نهایت عوضی بودنت رو میرسونه.
صدای زنگ گوشی ایوان که بلند شد، لاریسا حرفش را خورد.
ایوان با مکث نگاه خیره و جدیاش را از لاریسا گرفت و بیرون رفت تا تماسش را جواب دهد.
حوصله آنابت را نداشت اما کاری هم نمیتوانست بکند.
لاریسا دنبالش رفت.
ایوان نگاه
آتش
42این دیگه زیادی تخیلی بود.ایوان با اون هوش سرشار و شدت از پارانویا قطعا همچین موقعیتی رو برای لاریسا فراهم نمی کرد.البته بالاخره یه روز ایوان گیر میفته.لاریسا و شوهرش با عشق به زندگی خوبشون ادامه میدن.