مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت سی و هفتم
زمان ارسال : ۵۰۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
فورا اسپری را برداشت و مقابلش روی زانوها نشست. فرحان با دستی که خونی بود، آن را گرفت و مقابل دهانش برد. بعد از یکیدو پاف و چند نفس عمیق، کمی آرام گرفت اما درد پهلو چهرهاش را در هم کرده بود. دانههای ریز عرق بر پیشانیاش نشسته بود. از بین دندانهای به هم فشردهاش غرید:
- نامرد عوضی... عمرا با دست خالی میتونست حریفم بشه! پدرشو در میارم.
افرا دلنگران نگاهش میکرد و پرسید:
-