مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت سی و سوم
زمان ارسال : ۵۲۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
افرا از جا برخاست. کنار طاها رفت و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. اشکهای گرم و پیدرپی روی گونههای برجستهاش میغلتیدند. صدایش میلرزید و پر از حسرت بود.
- فقط اون چندماه که کنار هم بودیم، تمام لحظات خوش من تو این هجدهسال عمری که دارم، بوده! بعدش خلاصه میشه تو کتک و گشنگی و...
حرفش را ناتمام گذاشت. آه بلندی کشید و پوزخند زد.
- حالا تو اومدی میگی درستش کنیم؟ چیو درست ک
یهاری
10افرا بیچاره چی به سرش اومده که آنقدر بی رحم شده🥺