زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و سیزده
زمان ارسال : ۳۱۲ روز پیش
- اهوم، دیگه برام مهم نیستن.
ایوان تنها سر تکان داد.
فکرش پیش لاریسا بود.
دلش میخواست زودتر این لحظهها بگذرد.
دوست نداشت با آنابت به آنجا برود.
نمیدانست که چه برنامهای داشت.
- منم باهات بیام؟
نیم نگاهی سمت آنابت انداخت.
چشمهایش مظلومتر از حالت معمول شد.
- آره، دلم بهت گرمه اونطوری!
ایوان سری تکان داد.
توی دلش به او لعنت فرستاد.
کاش
نفس
00عاااالی و بی صبرانه منتظر پارتای بعدی دست گلت درد نکنه نویسنده جون