زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و ده
زمان ارسال : ۳۱۶ روز پیش
دوباره دست روی سر لاریسا کشید.
- گریه نکن، آروم باش...
محکمتر در آغوشش گرفت.
- تو باید بخندی!
سرش را از سینهاش دور کرد.
با دستهایش صورت لاریسا را قاب گرفت.
- بخند باشه؟
آنقدر حال خودش بد بود که متوجه تغییر حالت دوباره ایوان نشد.
در همان حالت که صورتش را با دستهایش قاب گرفته بود، تکانی به سر لاریسا داد.
- بخند...
صدای گریه لاریسا بلندتر شد.
- بخند..
آتش
10واقعا ممنون.بالاخره رمان راه افتاد.از یه طرف واقعا غیر واقعیه که لاریسا راه فرار و سازمان و ول کنه و پیش زرنیخ بمونه.از یه طرف میدونم بره سمت در زرنیخ دیوونه میشه و منم اصلا دوست ندارم ایوان اذیت بشه!