سیاهی لشگر به قلم آمنه آبدار
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۳۳۶ روز پیش
مامان خندید و چهره بابا رو ندیده میتونستم تصور کنم.
در رو باز کردم که مامان گفت: یکم آلوچه برای مریم بخر و زود برگرد بشین سر درست، وگرنه گوشی رو ازت میگیرم.
نچی کردم و باشهای گفتم.
توی حیاط نفس عمیقی کشیدم.
آزادی تو چقد ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
...
30یا خدااا امیدوارم ماجرای عشق آمازونی تکرار نشه😂😂😂