زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و هفتم
زمان ارسال : ۳۳۳ روز پیش
اگر قرار به رفتنش بود، دلش برای آنابت تنگ میشد.
توی خانه به وجودش عادت کرده بودند.
دیگر هیچ چیز توی آن خانه مانند قبل نبود.
انگار بمبی وسط خانهای ترکیده باشد و هیچ چیزی سر جای قبلیاش نباشد، وضع زندگیاش حالا همین بود.
- امیدوارم که همه چیز همونطور که تو میخوای پیش بره.
آنابت تشکری کرد و از اتاق تیم بیرون رفت.
اشکهایش را کنترل نکرد و اجازه داد راحت پایین بری
رویا
00آمنه جان خیلی دیگه از رمان مونده؟