زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و پنجم
زمان ارسال : ۳۲۳ روز پیش
با خودش فکر کرد که کاش بیخیالش میشد و او را هم دور میانداخت. نمیدانست چرا ایوان فکر میکرد که او از بودن آنجا خوشحال است و حاضر است هر کاری بکند تا ایوان او را نگهدارد.
کلافه یک دستش را به پیشانیاش و دست دیگرش را به کمرش گرفت و چشمهایش را بست.
این روزها هم تمام میشدند.
فقط باید کمی صبر میکرد و امیدش را به بچههای تیم میبست.
آنها هم ناامید شده بودند...
م
منتظر پارت بعدی
10بالاخره ویلیام به درد خورد ..واقعا تا الان هیچ نقش موثری نداشته😂