مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و هشتم
زمان ارسال : ۳۳۳ روز پیش
نگاه ساغر به زمین خیره مانده بود و آب دهانش را قورت داد. بیرمق لب زد:
- اما طاها پارهی تنشونه... چطور تونستن؟! آخه انگار برای اون موتورسوار فرقی نداشت حتی اگر طاها میسوخت!
مهرانگیز ابرو در هم کشید و حرفی نزد. لحظهای در سکوت گذشت و ساغر گفت:
- به خانوادهش خبر ندم؟
مهرانگیز نگاهی شاکی انداخت و جواب داد:
- دنبال شر میگردی؟ میخوای میمنت بیاد اینجا رو بذاره روی س
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.