مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۳۳۵ روز پیش
مهرانگیز شتابزده و سراسیمه با قدمهای بلند قدم برمیداشت سمت بخش اورژانس سوختگی میرفت. اشکهایش پیدرپی روی گونه میغلتید و نفسش تنگ آمده بود. نگاهش به ساغر افتاد که روی صندلی نشسته بود. همینکه ساغر صدای قدمهایی را از انتهای راهرو شنید، نگاهش را چرخاند و با دیدن مهرانگیز از جا برخاست. گریهی هردو شدت گرفت و یکدیگر را بغل گرفتند. ساغر آنقدر اشک ریخته بود که نایی برای حرف زدن ندا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.