مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و پنجم
زمان ارسال : ۳۴۳ روز پیش
از جا برخاست و سمت اتاق لیلی رفت. راضیه انگشت اشارهاش را با تأکید تکان داد و گفت:
- نری بهش وعده وعید الکی بدی ها...! من که میدونم طاها دست از پا درازتر برمیگرده، ولی کور خونده من دیگه بهش دختر نمیدم.
نصرت توجهی به حرفهایش نکرد و با ضربهی آرامی به در، وارد اتاق لیلی شد.
***
طاها چند برگ دستمالکاغذی پیاپی از جعبهی روی میز بیرون کشید و عرق از جبین برداشت. کلید را فشرد و
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.