بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و سی و ششم :
با بهت پاهای سستش را عقب کشید و روی صندلی فلزی و سرد انتهای زندان، نشست. به دستهای یخ بسته و لرزانش نگاهی انداخت. دستش پوست- پوست شده و خون از میان غضروفهایش بیرون جهیده بود. با درد دستهایش را زیر لباسش پنهان کرد و سعی کرد چشم از هانا که با خشم و ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Sety
00خیلی ممنونم 😇 فوق العاده بود🙃امیدوارم موفق باشین همیشه و همینطور عالی پیش برین