مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و سوم
زمان ارسال : ۳۵۶ روز پیش
مهرانگیز آه کشید و نگاهش پل زده بود به آنسوی خاطرات گذشته...
- محمد خبردار شده بود که تو خونهی ما چه خبره و حالا نوبت اون بود که اگر مهری از من به دلش بود باید دستبهکار میشد و یه قدم هم اون میومد جلو! همین کار رو هم کرد. یهروز دور از چشم بقیه، کنج حیاط به عشقش اعتراف کرد و منم با سکوتم و لپهای گلانداختهم فهموندم که خاطرشو میخوام. محمد هم دو روز بعد، مادرش رو فرستاد حجرهی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.