مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و دوم
زمان ارسال : ۳۶۱ روز پیش
منوچهر و میمنت بچههای زن دوم بابام هستن.
مکث کرد. سری با تأسف تکان داد و آه کشید؛ گفت:
- چی بگم؟ بگم بابابزرگ خدابیامرزم یا بگم خدا ازش نگذره که منو نافبر پسرعموم نصیر کرده بود! نصیر که من هیچوقت ازش خوشم نمیومد و عوضش تا دلت بخواد، قلبم خودشو به در و دیوار سینهم میزد وقتی شاگرد مغازهی بابامو میدیدم. اسمش محمد بود. یه پسر یتیم شهرستانی که با مادرش زندگی میکرد و از هشتن
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.