مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت نوزده
زمان ارسال : ۳۷۰ روز پیش
دست ساغر آهسته بالا رفت و به نرمی روی گونهی طاها نشست. تهریش زبرش، پوست لطیف دستش را قلقلک میداد و لبخند زد.
- ولی من از همون اول عاشقت شدم. از همون روز اولی که اومدی بین دعوای من و اون سرکارگر هیز کارگاه و طرف منو گرفتی! طرفمو گرفتی بدون هیچ توقع و چشمداشتی؛ فقط چون خوب بودی. حتی به خودت اجازه ندادی تو چشام مستقیم نگاه کنی!
طاها تک خندهای آرام سر داد و لب زد:
- میگن هرچی و
هانا
00خسته نباشی عزیزم من همه رماناتو خوندم واقعا قلمت بی نظیره حیفه ک ادامه ندی گلم خدا کنه هر چ زودتر روحیتو ب دست بیاری و ادامه بدی بی صبرانه منتظر ادامه رمانت هستم 😘