مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پانزده
زمان ارسال : ۳۸۵ روز پیش
نصیر آشفته و حرصآلود ناخنهایش را کف دست میفشرد و کنج لبش را زیر دندان نیش میجوید. زیر لب با خود زمزمه کرد:
- آخر نیشش رو زد، زهرش رو ریخت زنیکهی پتیاره!
مشتش را کف دست کوبید به داخل خانه برگشت. صدایش را بالا برد و رو به میمنت گفت:
- ببین چیمیگه این دامادت میمنت! میگه اونیکه هیزم میریزه به این آتیش، مهرانگیزه! خوب بعد از سیسال زهرش رو ریخت بهم! خوب انتقام گرفت...
بدو
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.