مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت سیزده
زمان ارسال : ۳۹۶ روز پیش
لبخند روی لب ساغر خشکید و پرسید:
- خانوادهت...! اونا چی؟
طاها با بیخیالی گفت:
- تا قیام قیامت هم که صبر کنم و بهشون التماس کنم، اونا مرغشون یه پا داره. من دعوتشون میکنم دیگه بقیهش با خودشون!
با دو انگشت گونهی ساغر را فشرد و لب زد:
- فکرشو نکن. همهچی رو بسپر به خودم بدون هیچ نگرانیای... پاشو آمادهشو.
- کجا میریم؟
- معلومه... خرید برای عقد!
ساغر از جا ب
ایلما
00ساغر سن وسالی نداره ولی باوجودبچه سخته واسه خانواده طاها