مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت یازده
زمان ارسال : ۶۲۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
ساغر خیره به چشمهای طاها بود و صدای نایب، نصیرخان، احترامخانم و سیمین در گوشش پژواک میشد؛ همه او را هرزه میدانستند و از همهجا رانده شدهبود. لبهایش لرزید و با تأنی گفت:
- باید فکر کنم!
قلب طاها در سینه لرزید و لبخند محوی کنج لبش ن ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
ایلما
00رمان قشنگیه 😍ولی سخته واقعا هرکسی اینکارونمیکنه باوجود یه بچه سالروز انتخاب کرده خانواده شم حق دارن