مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت یازده
زمان ارسال : ۴۱۰ روز پیش
ساغر خیره به چشمهای طاها بود و صدای نایب، نصیرخان، احترامخانم و سیمین در گوشش پژواک میشد؛ همه او را هرزه میدانستند و از همهجا رانده شدهبود. لبهایش لرزید و با تأنی گفت:
- باید فکر کنم!
قلب طاها در سینه لرزید و لبخند محوی کنج لبش نشست. اولین مرتبه بود که به جای جوابِ نه تندوتیز، مهلت خواسته بود! دستهایش آهسته سر خورد و صاف نشست. بیآنکه حرفی بزند، سوئیچ را چرخاند و راه
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
ایلما
00رمان قشنگیه 😍ولی سخته واقعا هرکسی اینکارونمیکنه باوجود یه بچه سالروز انتخاب کرده خانواده شم حق دارن