مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت هشتم
زمان ارسال : ۴۱۹ روز پیش
ساغر روی کاناپه نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود. سر روی زانوها داشت و بیصدا اشک میریخت. مهرانگیز کنارش نشست و مهربانانه نوازشش کرد.
- دخترِ گلم... عزیز دل... چرا با خودت اینجوری میکنی؟ مشکلت با اینجا موندن چیه آخه؟ گفتم که طاها رو راه نمیدم، نگفتم؟
ساغر نگاه خیسش را بالا گرفت. نفسی بیرون داد و بغضآلود گفت:
- همین الان که وسایل رو میآوردیم، باز سروکلهی نایب پ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.