زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و هفتاد و چهارم
زمان ارسال : ۴۸۳ روز پیش
محافظ رفت...
لاریسا مسیر رفتنش تا رسیدن به ایوان، با نگاهش تعقیب کرد.
ایوان نگاهش هنوز به لاریسا بود.
محافظ که رسید بدون آن که نگاهش کند، فقط گوش کرد.
مجوز رفتنش که صادر شد، شال گردن را بهتر توی دستش گرفت و رفت.
پایش توی برفها فرو میرفت و همین سرمایی را به او منتقل میکرد اما مهم نبود.
لاریسا خیلی محکم پتو را گرفته بود.
امیدوار بود ایوان وارد خانه نشود.
نم
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.