زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و هفتاد و دوم
زمان ارسال : ۴۸۰ روز پیش
استفان هر لحظه کلافهتر میشد...
میترسید که لاریسا خودش را توی دردسر بیندازد.
کم کم داشت از کارش پشیمان میشد.
لاریسا نزدیک در خروجی بود.
بغضش و اینکه داشت جلوی گریه کردنش را میگرفت، به صورت و سرش فشار میآورد.
دندانهایش را روی هم سایید.
چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.
به محض خروج از سازمان، موج هوای سرد صورتش را هدف گرفت.
بدنش لرز کرد و در کمترین زما
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Dayana
00ببین چه فیلمی میادااا ناکس😂بخدا اگه ایوان لو بره من شکست عشقی میخورم